سپهرسپهر، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات سپهر

خرداد 92

1392/10/13 12:03
نویسنده : مادر مهروش
622 بازدید
اشتراک گذاری

سپهر جونم به خدا خیلی گرفتارم  که نمیام واست بنویسم

سعی میکنم خلاصه و مفید گزارش این چند ماه رو بنویسم

14 خرداد بود. مامان مهین بلیط داشت واسه برازجان میخواست بره به پدر و مادرش

 سر بزنه من هم ناراحت از دستش که همیشه وسط امتحانات من خانم یادشون به سفر میوفته خلاصه

از  صبح حدود ساعت 5 بود بیدار شده بودم داشتم درس میخوندم تا حدود ساعت 7 بود که تلفن زنگ

خورد خاله مهرناز بود تعجب کردم که چرا این موقع زنگ زده اونم بهم گفت نمیدونم یه چیزی هست بهت

بگم یا نه من که همیشه منتظر بودم بهش فقط گفتم بگو حامله ای ؟این و میگفتم ولی تو دلم میگفتم

مگه میشه اخه بدون هیچگونه درمانی؟اخه خاله چند بار واسه درمان اقدام کرد ولی نتیجه نگرفته بود و از

زمانی که شما به دنیا اومدی دیگه حاضر به هیچ گونه درمانی نمی شد .خاله گفت اره بیبی چک زدم و

جواب مثبته من که باور نمیکردم زدم زیر گریه و همینجور قربون صدقه خاله میشدم تو از صدای من بیدار

شدی و گفتی مادر چی شده گفتم خدا به خاله نی نی داده و الان یه نی نی تو دلشه تو هم گفتی

دیگه واقعا نی نی واقعی تو دلشه ؟

خلاصه نمی تونم حال اونروزم و وصف کنم خلاصه بگم بدون اینکه عمو رامین بفهمه خاله رو به بهانه

ماهی خریدن دایی اورد ازمایشگاه من و شما هم تا اونا بیان خودمون رو رسوندیم ازمایشگاه.دایی مهدی

وقتی من بهش خبر دادم خواب بود وقتی فهمید بدو بدو رفت پایین لباس بپوشه که خاله رو ببره دکتر به

بابا ناصر گفته بود ماشین دوستم خراب شده کمک خواسته ازم.ما هم که اومدیم از در بریم بیرون  اومد

گفت شما دو تا کجا؟من هم گفتم میخوام برم عابر بانک  بعدشم کلی خرید دارم .طفلک بابا میگفت امروز

ارتحال امام هست همه جا تعطیله من گفتم اگه بسته بود میایم تو هم همین جور که تو ماشین نشسته

بودی میگفتی بگم ؟بگم؟اخه بهت گفته بودم هیچی نگو تا بریم با جواب ازمایشگاه بیایم این خبر رو بدیم.

خلاصه تا جواب اومد چه بر ما گذشت خدا میدونه و لحظه ای که من 13 سال منتظرش بودم رسید سر

اینکه کی به کی بگه من و مهدی با هم دعوا میکردیم مثل بچه ها شده بودیم .

سپهر جون بالاخره منم خاله شدم و از این بابت خدا را هزاران بار شاکرم.

واسه تولد امسالت هیچ گونه برنامه ریزی نکردم فقط یه کیک و چند تا بادکنک گرفتیم و رفتیم خونه عمه

پروین که یکم روحیه اونا هم شاد شه

 

 

خودش کیکش رو انتخاب کردبابا ناصر در حال توضیح دادن مسایل عمرانی

پسندها (1)

نظرات (0)