سپهرسپهر، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات سپهر

شهریور 1390 (پروژه مهد کودک )

توی مرداد ماه که اومدیم شیراز من و بابا ابی سپهر جون و توی یه مهد کودک خوب که به  خونه هم خیلی نزدیک بود ثبت نام کردیم و قرار شد که از اول شهریور به مهد بره. روز موعود الهی شکر بابا ابی هم شیراز بود و سه تایی با هم به مهد رفتیم .سپهر خیلی  خوشحال بود و خیلی راحت از ما جدا شد و خداحافظی کرد .مدیر مهد که زن خیلی با  تجربه ای بود گفت به رفتار امروزش خیلی دل خوش نباشین ممکنه که از فردا کمی با مهد  کودک امدن مخالفت کنه که همین طور هم شد طوری که روز های بعد هر روز برام یک فکر  شده بود مهد رفتن سپهر . هر روز صبح با استرس از خواب بیدار می شدم ولی چه می شد کرد روز به روز شرایط  سپهر بدتر ...
26 اسفند 1390

مهر 1390

اخر شهريور (28 ام )عروسي عمو امير بود كه من و سپهر و بابا ابي به همراه مامان مهين  و  بابا ناصر و دايي مهدي و خاله مهرناز راه افتاديم به سمت تهران و چون خونه مامان مهري    خيلي شلوغ بود و بابا ابي مي خواست بابا ناصر اينا راحت باشن تو كرج هتل رزرو كرده   بود كه به باغ عروسي كه تو شهريار بود هم نزديك باشه. خلاصه از شيراز كه راه افتاديم اقا سپهر يه كم سرماخوردگي داشت و اونجا هم چون  برناممون خيلي فشرده بود استراحت نكرد اين گل پسر ما و اين سرما خوردگي تو تنش  موند.خلاصه ماه مهر شروع شده بود مدرسه من هم شروع شده بود و پروژه مهد همچنان  ادامه داشت ولي اقا سپهر هن...
26 اسفند 1390

عید 1390

روز ٢٥ اسفند ١٣٨٩ بود که من و بابا ابی و سپهر گلی عازم تهران شدیم البته این دفعه با  ماشین رفتیم .روز ٢٧ اسفند بود که از اونجا با بابا علی اینا عازم همدان شدیم.بابا ابی تا روز ٢ فروردین پیشمون بود و روز ٢ام همدان رابه مقصد عسلویه ترک کرد ما هم چند روزی اونجا موندیم و بعد با بابا علی اینا برگشتیم شیراز.از روز ٧ فروردین دیگه شیراز بودیم روز ١١ ام  رفتیم عسلویه .عصر اول رفتیم محل کار بابا ابی و دیدیم بعد رفتیم دریا و کلی تو ساحل قشنگ و تمیزش بازی کردیمبعد هم یه سری به بازارش زدیم و یه  مقداری خرید کردیم .روز ١٢ ام هم باز برگشتیم شیراز تا ١٣ به در و باهمه فامیل باشیم.همه ت...
3 بهمن 1390

و اما جنسیت نی نی

6ماه ونیمه بودم که وقت دکتر داشتم بابا ابی هم هنوز 01 بود با مامان مهین رفتیم پیش دکتر رباطی .این دفعه خودش گفت برو بخواب تا سونوت کنم .پاهام از هیجان می لرزید وقتی دکتر سونو کرد رو کرد به مادر و گفت خانم برید واسش کت و شلوار بخرید از اونجایی که مامان مهین خیلی دلش می خواست نی نی دختر باشه گفت خانم دکتر یعنی چی؟تو رو خدا درست نگاه کنید ولی خانم دکتر گفت نه من صد در صد مطمِن هستم من از خوشحالی نمی دونستم چه کار کنم نزدیک بود غش کنم آخه من و بابا ابی آرزومون بود که پسر باشه تا از مطب آمدیم بیرون به خاله مهرناز و دایی مهدی خبر دادیم .دایی مهدی هم مثل مامان مهین خیلی تو ذوقش خورد (راستی ما هممون تا اون روز فکر می کردیم نینی دختر باشه البته من ...
1 آذر 1390

....

٨ ماهه بودم و حالت تهوع های من همچنان ادامه داشت و روزگارم را سیاه کرده بود. اولین باری که پیش دکتر رفتم تا من و دید گفت سعی کن زیاد پر خوری نکنم (به خاطر اضافه وزنی که داشتم) حالا که ٨ ماه را داشتم تمام می کردم می گفت تو را به خدا کمی غذا بخور نی نی خیلی کوچیکه.وزن نی نی گل در پایان ٨ ماهگی ٨٠٠/١ بود     ...
1 آذر 1390

تیر 1390

اول تیر ماه بود که مدرسه ها تعطیل شده بود و کار من هم به پایان رسیده بودو  بابا ابی  هم  از عسلویه اومده بود شیراز که واسه تولد دو سالگی اقا سپهر جشن گرفتیم  وکلی  به اقا سپهر خوش گذشت. فردای اون روز ٣ تایی عازم تهران شدیم البته این دفعه به مدت یک ماه قرار بود بمونیم.بابا  ابی چند روزی که پیشمون بود حسابی گردوندمون توی تهران و بعد از اینکه بابا ابی رفت  زحمتمون حسابی افتاد به دوش مامان مهری و بابا علی .تو این مدت که تهران بودیم خاله  مهناز (خاله بابا ابی ) با عمو حمید و اتنا جون هم از همدان امدن پیش ما دایی داوود (دایی  بابا ابی )و زن دایی مریم و غ...
1 آذر 1390

علایق سپهر در دو سالگی

کامیون- اتوبوس - کمپریسی - قطار - جرثقیل - تریلی - نقاشی کردن - وسایل برقی و علاقه شدید به سیم کشی داره         هر گونه ماشین سنگین یا شاسی بلند(تا یه ماشین شاسی بلند میبینه میگه مادر از اینا بخر)     ...
1 آذر 1390

عکس العمل بابا ابی

همیشه عصر ها بابا ابی از پادگان به من زنگ می زد.اون روز عصر وقتی زنگ زد بهش گفتم اگه گفتی دکتر چی گفت؟اونم پرسید چی گفت؟من : نی نی ما پسره بابا ابی که شوکه شده بود اول فکر کرد که من دارم باهاش شوخی میکنم ولی وقتی مطمئن شد یکدفعه بی مقدمه گفت خدا حافظ من جا خوردم و خیلی هم ناراحت شدم که چرا اصلا هیجان از خودش نشون نداد بعد از حدود یه نیم ساعتی دوباره بابا ابی زنگ زد و گفت مهروش اصلا نفهمیدم چه کار دارم میکنم و تا تلفن و گذاشتم بی هدف نصف پادگان و دویدم  خودم هم نمی فهمیدم دارم چه کار می کنم خلاصه که اون شب از بهترین شب های زندگی من و ابی بود . ...
1 آذر 1390

سفر به تهران و...

دو ماهه بودم که به اصرار مامان مهری وبابا علی به تهران رفتم چون اونها هم خیلی دلشان می خواست نی نی را نازی کنن.خلاصه اولین بار بود که شیرازیها با رفتن من به تهران مخالفت می کردن می ترسیدند که مبادا تغییر اب و هوا و سوار هواپیما شدن باعث از بین رفتن نی نی بشه که با مجوزی که دکتر داد دیگه چیزی نگفتن و من راهی شدم .همیشه از دیدنشون شاد می شم طبق معمول همیشه با دنیایی صفا و محبت به استقبالم یا نه باید بگم به استقبالمون امدند .فردای اون شب بابا ابی هم از ماهشهر امد تهران و اونم برای اولین بار نی نی را بوسید.متاسفانه تو اون سفر نزدیک بود نی نی ما از بین بره که با تلاش دکتر زرندی نژاد و مامان مهری مهربون و بابا علی عزیز که موجبات استراحت...
1 آذر 1390