سپهرسپهر، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات سپهر

ديماه 90

شب يلدا بود كه طي تماسي كه با بابا علي اينا داشتيم به ما قول دادن كه واسه 7 ال 8 دي بيان شيراز پيش ما و ما رو كلي خوشحال كنند.شب 7 دي بود كه  بابا اينا اومدن شيراز و 2-3 روز پيشمون بودن .تو فرودگاه يه بسته  بزرگي دست بابا علي بود كه مخصوص اقا سپهر بود من كه باورم نمي شد اينقدر نوه عزيز باشه كه با اونهمه  مشغله اي كه داشتن رفته بودن و سفارش اقا سپهر كه يه تاور كرين بود و گير اورده بودن  .فردا شبش هم تولد  من بود كه خونه خاله مهرناز برگزار شد (دايي مهدي و خاله يه تولد خصوصي واسه من گرفتن)كه البته چون  مامان مهين بد جوري مريض شده بود نيومد و دايي مهدي هم  موند پيشش كه تنها نباشه .وقتي من&...
22 خرداد 1391

قدم نو رسيدم مبارك

روز 22 خرداد واسه من فراموش نشدني هست الا ن كه دارم خاطرات سپهر رو ثبت مي كنم دومين سال تولد عزيزم هست و تكرار خاطرات من و برده به اون روز ها. خلاصه روز جمعه بود من كه تا صبح نخوابيدم ساعت 5/5 بود كه بابا علي و مامان مهري و بابا ابي هم از تهران رسيدن شيراز همه به جز من صبحانه خوردن و عازم بيمارستان شديم ساعت 9 بود كه من و صدا زدن اصلا نمي تونستم با كسي حرف بزنم فقط نگاهشون مي كردم با خودم فكر مي كردم كه با اين بارداري سختي كه داشتم ايا فرزندم را مي بينم يا نه ؟(تازه وصيت هم كرده بودم) ساعت 30/9 بود كه ديگه من اماده بيهوش شدن بودم و دكتر ها كه ديده بودن من چقدر استرس دارم با كلي شوخي من و بيهوش كردن  نمي دونم ساعت ...
22 خرداد 1391

پروژه سنگين ترك پمپرز در سن 2 سالگي

توي تير ماه كه تهران بوديم اول مامان مهري بعد خودم خيلي تلاش براي ترك دادن پمپرز كرديم  10 روز اول با وجود اينكه خيلي سخت بود ولي سپهر خيلي همكاري كرد ولي بعد از گذشت 10 روز با امدن خاله مهناز اينا چون سپهر حسابي سرگرم بازي با اتنا جون بود و از اونجايي كه خود سپهر خيلي بازيگوش هست تلاش هاي ما نقش بر اب شدو خيلي از گل هاي قالي هاي خونه بابا علي توسط اقا سپهر ابياري شد و اين پروژه به ماه بعد در شيراز موكول شد مرداد ماه كه امديم شيراز سعي كردم خيلي خونه كسي نرم و تمام تلاش خودم را كردم طوري كه از ماه شهريور  ديگه توي روز اصلا نياز به پمپرز نبود ولي هنوز موفق به ترك ان در شب ها نشده ام البته يه جورايي هم خ...
26 اسفند 1390

شهریور 1390 (پروژه مهد کودک )

توی مرداد ماه که اومدیم شیراز من و بابا ابی سپهر جون و توی یه مهد کودک خوب که به  خونه هم خیلی نزدیک بود ثبت نام کردیم و قرار شد که از اول شهریور به مهد بره. روز موعود الهی شکر بابا ابی هم شیراز بود و سه تایی با هم به مهد رفتیم .سپهر خیلی  خوشحال بود و خیلی راحت از ما جدا شد و خداحافظی کرد .مدیر مهد که زن خیلی با  تجربه ای بود گفت به رفتار امروزش خیلی دل خوش نباشین ممکنه که از فردا کمی با مهد  کودک امدن مخالفت کنه که همین طور هم شد طوری که روز های بعد هر روز برام یک فکر  شده بود مهد رفتن سپهر . هر روز صبح با استرس از خواب بیدار می شدم ولی چه می شد کرد روز به روز شرایط  سپهر بدتر ...
26 اسفند 1390

مهر 1390

اخر شهريور (28 ام )عروسي عمو امير بود كه من و سپهر و بابا ابي به همراه مامان مهين  و  بابا ناصر و دايي مهدي و خاله مهرناز راه افتاديم به سمت تهران و چون خونه مامان مهري    خيلي شلوغ بود و بابا ابي مي خواست بابا ناصر اينا راحت باشن تو كرج هتل رزرو كرده   بود كه به باغ عروسي كه تو شهريار بود هم نزديك باشه. خلاصه از شيراز كه راه افتاديم اقا سپهر يه كم سرماخوردگي داشت و اونجا هم چون  برناممون خيلي فشرده بود استراحت نكرد اين گل پسر ما و اين سرما خوردگي تو تنش  موند.خلاصه ماه مهر شروع شده بود مدرسه من هم شروع شده بود و پروژه مهد همچنان  ادامه داشت ولي اقا سپهر هن...
26 اسفند 1390

عید 1390

روز ٢٥ اسفند ١٣٨٩ بود که من و بابا ابی و سپهر گلی عازم تهران شدیم البته این دفعه با  ماشین رفتیم .روز ٢٧ اسفند بود که از اونجا با بابا علی اینا عازم همدان شدیم.بابا ابی تا روز ٢ فروردین پیشمون بود و روز ٢ام همدان رابه مقصد عسلویه ترک کرد ما هم چند روزی اونجا موندیم و بعد با بابا علی اینا برگشتیم شیراز.از روز ٧ فروردین دیگه شیراز بودیم روز ١١ ام  رفتیم عسلویه .عصر اول رفتیم محل کار بابا ابی و دیدیم بعد رفتیم دریا و کلی تو ساحل قشنگ و تمیزش بازی کردیمبعد هم یه سری به بازارش زدیم و یه  مقداری خرید کردیم .روز ١٢ ام هم باز برگشتیم شیراز تا ١٣ به در و باهمه فامیل باشیم.همه ت...
3 بهمن 1390

و اما جنسیت نی نی

6ماه ونیمه بودم که وقت دکتر داشتم بابا ابی هم هنوز 01 بود با مامان مهین رفتیم پیش دکتر رباطی .این دفعه خودش گفت برو بخواب تا سونوت کنم .پاهام از هیجان می لرزید وقتی دکتر سونو کرد رو کرد به مادر و گفت خانم برید واسش کت و شلوار بخرید از اونجایی که مامان مهین خیلی دلش می خواست نی نی دختر باشه گفت خانم دکتر یعنی چی؟تو رو خدا درست نگاه کنید ولی خانم دکتر گفت نه من صد در صد مطمِن هستم من از خوشحالی نمی دونستم چه کار کنم نزدیک بود غش کنم آخه من و بابا ابی آرزومون بود که پسر باشه تا از مطب آمدیم بیرون به خاله مهرناز و دایی مهدی خبر دادیم .دایی مهدی هم مثل مامان مهین خیلی تو ذوقش خورد (راستی ما هممون تا اون روز فکر می کردیم نینی دختر باشه البته من ...
1 آذر 1390

....

٨ ماهه بودم و حالت تهوع های من همچنان ادامه داشت و روزگارم را سیاه کرده بود. اولین باری که پیش دکتر رفتم تا من و دید گفت سعی کن زیاد پر خوری نکنم (به خاطر اضافه وزنی که داشتم) حالا که ٨ ماه را داشتم تمام می کردم می گفت تو را به خدا کمی غذا بخور نی نی خیلی کوچیکه.وزن نی نی گل در پایان ٨ ماهگی ٨٠٠/١ بود     ...
1 آذر 1390